کنجد سورپرایز میکند!
ســـــلام خوشگلم...
میخوام خاطره ی دو هفته پیش رو برات بگم گلم
روز چهار شنبه 12 آذر بود که دختر خاله مریم اومد خونه ما. فرداش باهم رفتیم بیرون چون دختر خاله مریم خرید داشت منم همینطور
بعد اینکه خریدامون تمومید رفتیم داروخونه و من یه بی بی چک خریدم. گذاشتم تو کیفم ینی قایمش کردم تا بابایی یه وقت نبینه
صبح روز جمعه 14 آذر بود که صبح ساعت 4 بیدار شدم گفتم بذار تا بابایی خوابه بی بی چک رو امتحانش کنم.
بعد منتظر بودم که منفی بشه چون یه کوچولو زود بود ولی دیدم بـــــــــــــــــــــــله دو تا خط شد البته یکیش کمرنگ بود کلی ذوق کردم مامانی، اصلا باورم نمیشد خدا جون خیلی دوسمون داشت چون حتی یه ماهم منتظرمون نذاشت هرچند انتظار فکرشو که میکنم خیلی سخته.
خدایا شکرت خیلی دوستت دارم
صبح بابایی پاشد رفت سرکار و مامانی موند با افکار درهم
کنجد مامان...
اصلا نمیدونستم چکار کنم هم خوشحال بودم هم گیج شده بودم هم میترسیدم
از اون طرف داشتم به این فکر میکردم که بابایی رو چطور سورپرایز کنم
تا اینکه یه فکری به ذهنم رسید...
خوب رسیدیم به سورپرایز بابایی
نزدیکای ظهر بود که زنگ زدم به بابا جون و گفتم که ... شدم و نی نی نیومده تو دلم کلی هم لحنمو الکی ناراحت کردم
بابایی هم باور کرد و کلی دلداریم داد و گفت ناراحت نباش میام خونه باهم صحبت میکنیم منم گفتم باشه
بعد من بدو بدو رفتم با مقوا رنگی هایی که تو خونه بود یه عالمه شکل درست کردم و روش یه عالمه متن نوشتم مثلا: بابایی من 8 ماه دیگه میام ببلت یا بابایی لطفا مواظب من و مامانی باش و یه عالمه متن دیگه همه رو چسبودم رو در و دیوار خونه و منتظر نشستم تا بابایی از را برسه
و حالا نوشته از زبان بابایی:
اون روز به دلیل مشغله ی زیاد ساعت ها درگیر کار بودم ...
تو راه برگشت، خونمونو تصور میکردم که مامازیم با چهره ی ناراحت و افسرده نشسته و انتظارمو میکشه تا یه دنیا باهام درد ودل کنه .... دروغ چرا... خودمم ته دلم ناراحت بودم اما امیدوار به فضل و کرم و رحمت خدای مهربونم....
خدایا توکل به اسم اعظمت، ای خالق مهربون، ای مدبر دقیقه هاو ثانیه ها
تو هیچ لحظه ای خونه ی دلمونو از نور وجودت محروم نکن و کمک حالمون باش
کلید رو انداختم رو در و چرخوندم...
خدایا اینجا چه خبره
نوارهای رنگی رنگی، تزئینات ابری شکل که روشون نوشته بابایی سلام بابایی من دارم میام و...
هنگ کردم تضاد با افکار درونیم و دنیای بیرونی که تازه جلو چشمم دلبری می کرد قابل حل نبود
یه لحظه به فکرم اومد شاید مامازیم خیلی از اینکه نتیجه منفی شده ناراحته و خواسته با این کاراش به خودش و من دلداری بده ...
آخه خیلی سخته باور اینکه مامازیم بخواد برا من فیلم بازی کرده باشه .... امکان نداره...
مگه مامازی انقد میتونه تحمل کرده باشه و این خبر مهم رو تا این لحظه از من مخفی کرده باشه...
وقتی یکی از اون مقوا رنگی هارو دیدم که روش نوشته مامانی بی بی چک رو نمیده بهت
گفتم انگار راس راستی یه خبراییه ...
وقتی بی بی چک رو ازش گرفتم و خط ها رو دیدم شرمنده شدم از اینهمه بزرگی و بخشش خدا در حق این بنده حقیر و بی مقدارش....
آخه چطور امکان داره اولین بار جواب گرفته باشیم؟؟؟
جوابش فقط یه خطه
"الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا الله"
بعد از اینکه مامازی بلام ری استارتم کرد کم کم باورم شد
خدایا بخاطر همه ی بخشیده هات بی منتها سپاس...
و به خاطر نداده هاتم که از سر خیر و صلاحته بی منتها سپاس...